شماره ٣٧٢: آخر اي بيگانه خو ناآشنايي اينهمه

آخر اي بيگانه خو ناآشنايي اينهمه
تا به اين غايت مروت بيوفايي اينهمه
جسم و جانم را زهم پيوند بگسستي بس است
با ضعيفي همچو من زور آزمايي اينهمه
استخوانم سوده شد از روي خويشم شرم باد
بر زمين از آرزو رخساره سايي اينهمه
هر که بود از وصل شد دلگير و هجر ما همان
نيست ما را طاقت و تاب جدايي اينهمه
وحشي اين دريوزه ديدار دولت تا به کي
عرض خود بردي چه وضعست اين گدايي اينهمه