شماره ٣٧١: قلب سپه ماست به يک حمله شکسته

قلب سپه ماست به يک حمله شکسته
با غمزه بگو تا نزند تيغ دو دسته
پيکان ز جگر جسته و زخمي شده جان هم
وين طرفه که تيرت ز کمانخانه نجسته
اميد من از طاير وصل تو بريده ست
نتوان پر او بست به اين تار گسسته
از دور من و دست و دعايي اگرم تو
بر خوان ثنائي در دريوزه نبسته
نگذاشت کسادي که غباري بنشانيم
زين جنس محبت که بر او گرد نشسته
هرگز نرهد آنکه تواش بند نهادي
ميرد به قفس مرغ پر و بال شکسته
وحشي نتوان خرمن اميد نهادن
زين تخم تمنا که تو کشتي و نرسته