شماره ٣٦٩: بر آن سرم که نياسايم از مشقت راه

بر آن سرم که نياسايم از مشقت راه
روم به شهر دگر چون هلال اول ماه
به سبزي سر خوان کسي نيارم دست
کنم قناعت و راضي شوم به برگ گياه
کشيده باد مرا ميل آهنين در چشم
اگر کنم به زر آفتاب چشم سياه
دل چو آينه ام تيره شد در اين پستي
بس است چند نشينم چو آب در تک چاه
به قعر چاه فنا اهل جاه از آن رفتند
که پيش يار ستمگر نمي کنند نگاه