شماره ٣٦١: تند سويم به غضب ديد که برخيز و برو

تند سويم به غضب ديد که برخيز و برو
خسکم در ته پا ريخت که بگريز و برو
چيست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت
پيش از آن دم که شوي کشته بپرهيز و برو
پيش رفتم که بکش دست من و دامن تو
گرم شد کاتش من باز مکن تيز و برو
مي نشستم که مگر خار غم از پا بکشم
داد دشنام که تقريب مينگيز و برو
وحشي اين ديده که گرديد همه اشک اميد
آب حسرت کن و از ديده فرو ريز و برو