شماره ٣٥٨: منفعل دل خودم چند کشد جفاي تو

منفعل دل خودم چند کشد جفاي تو
عذر جفاي تو مگر خواهمش از خداي تو
گشت ز تاب و طاقتم تاب رقيب منفعل
هيچ خجل نمي شود طبع ستيزه راي تو
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوي
دل به ستمگري دهي کو بدهد سزاي تو
رخنه چو ميفتد به دل بسته نمي شود به گل
گو مژه تر مکن به خون خاک در سراي تو
اي رقم فريب عقل از تو بسوخت هستيم
خانه سياه مي کند نسخه کيمياي تو
افسر لطف داشته اين همه عزتش مبر
تارک عجز ما که شد پست به زير پاي تو
اي که طبيب وحشيي خوب علاج مي کني
وعده به حشر مي دهد درد مرا دواي تو