مي روم نزديک و حال خويش مي گويم به او
آنچه پنهان داشتم زين پيش مي گويم به او
گشته ام خاموش و پندارد که دارم راحتي
چند حرفي از درون ريش مي گويم به او
غافل است او از من و دردم شود هر روز بيش
اندکي زين درد بيش از پيش مي گويم به او
غمزه ات خونريز دل دربند لعل نوشخند
دل نمي داند جفاي خويش مي گويم به او
گر چه وحشي دل ازو بر کند مي رنجد به جان
گر بد آن دلبر بدکيش مي گويم به او