شماره ٣٥٥: شد بي حساب کشور جانها خراب از او

شد بي حساب کشور جانها خراب از او
ترک است و تندخو چه عجب بي حساب از او
پروانه يک زمان دگر زنده بيش نيست
اي شمع سرکشي مکن و رخ متاب از او
سر در نقاب خواب کش اي بلهوس که تو
بي يار زنده اي و نداري حجاب از او
تا پرده برگرفت ز ماه تمام خويش
رو زردي تمام کشيد آفتاب از او
وحشي که نيم کشته به خون مي تپد ز تو
با جان مگر برون رود اين اضطراب از او