شماره ٣٥٠: يک بار نباشد که نيازرده ام از تو

يک بار نباشد که نيازرده ام از تو
در حيرتم از خود که چه خوش کرده ام از تو
خواهم که حريفي چو تو خوبت بچشاند
ته مانده اين رطل که من خورده ام از تو
اين ميوه که آلوده به زهرم لب و دندان
نوباوه شاخي ست که پرورده ام از تو
سد پرده خون گشت بر عقده غم خشک
دل مرده تر از غنچه پژمرده ام از تو
چون وحشي اگر عمر بود بر تو فشاندم
جاني که به نزديک لب آورده ام از تو