شماره ٣٤٨: دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو

دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
اگر با من رفيقي مي روم آماده ره شو
سبک باش اي صباح روز عشرت بس گران خيزي
تو هم از حد درازي اي شب اندوه کوته شو
هنوز از شب همان پاس نخست است اي فلک مارا
چه شد چون ديگران گو يک شب ما هم سحر گه شو
ز سيماي قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآي ابر مشکين سايه پوش طلعت مه شو
بهشتي هست نام آن مقام عشق و حيراني
ولي تا عقل هست آنجا نشايد رفت آگه شو
قبول ورد مردم از تک و پوي عبث خيزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
هواي طبع تشويشات دارد خوش بيا وحشي
به اطمينان خاطر گوشه اي بنشين مرفه شو