شماره ٣٤٥: ز کويت رخت بربستم نگاهي زاد راهم کن

ز کويت رخت بربستم نگاهي زاد راهم کن
به تقصير عنايت يک تبسم عذر خواهم کن
ره آوارگي در پيش و از پي ديده حسرت
وداعي نام نه اين را و چشمي بر نگاهم کن
ز کوي او که کار پاسبان کعبه مي کردم
خدايا بي ضرورت گر روم سنگ سياهم کن
بخوان اي عشق افسوني و آن افسون بدم بر من
مرا بال و پري ده مرغ آن پرواز گاهم کن
به کنعانم مبر اي بخت من يوسف نمي خواهم
ببرآنجا که کوي اوست در زندان و چاهم کن
ز سد فرسنگ از پشت حريفان جسته پيکانم
مرو نزديک او وحشي حذر از تير آهم کن