شماره ٣٤٣: گهي از بزم بر مي خيز و طرف بام جا مي کن

گهي از بزم بر مي خيز و طرف بام جا مي کن
زکات بزم عشرت عشوه اي در کار ما مي کن
قصوري نيست در بيگانگي اما نه هر وقتي
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا مي کن
نگه خوبست مستغني زد اما آن نه در هر جا
بود جايي که بايد گفت چشمي بر قفا مي کن
چو داري غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم
نگه گو باش شرم آلود و اظهار حيا مي کن
تو زخم ناز بر جان ميزن و مي آزما بازو
دهان پر تبسم گو علاج خونبها مي کن
سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست اين
به استغنات ميرم گه نگاهي زير پا مي کن
تغافل رطل پر کرده ست وحشي ظرف مي بايد
نگاهي جانب اين کاسه مرد آزما مي کن