شماره ٣٣٨: نوبهار آمد ولي بي دوستان در بوستان

نوبهار آمد ولي بي دوستان در بوستان
آتشين ميليست در چشمم نهال ارغوان
تا گل سوري بخندد ساقي بزم بهار
ريخت در جام زمرد فام خيري زعفران
غنچه کي خندد به روي بلبل شب زنده دار
گر نيندازد نسيم صبح خود را در ميان
بر سر هر شاخ گل مرغي خوش الحان و مرا
مهر خاموشيست چون برگ شقايق بر زبان
غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گرديده بود
از کناري باد صبح انداخت خود را در ميان