شماره ٣٣٤: چه کم مي گردد از حشمت بلاگردان نازم کن

چه کم مي گردد از حشمت بلاگردان نازم کن
نگاهي چند ناز آلوده در کار نيازم کن
درخت ميوه اي داري صلاي ميوه اي ميزن
ولي انديشه از گستاخي دست درازم کن
به ديوانش مرا کاري فتاد اي لطف پنهاني
يکي زان شيوه هاي پيش خدمت کار سازم کن
برون آور ز جيبت آن عنايتها که مي داني
کليدي وز در زندان غم اين قفل بازم کن
به هيچم مي توان کردن تسلي گر دلت خواهد
نمي گويم که خاص از شيوه هاي دلنوازم کن
حجابست اينکه خالي مي کند پهلوي ما از تو
به يک جانب فکن اين شرم، و رفع احترازم کن
ز من برخاست تکليف از جنون عشق بت وحشي
ببر ديوانگي از طبع و تکليف نمازم کن