شماره ٣٢٩: رشک مي بردند شهري بر من و احوال من

رشک مي بردند شهري بر من و احوال من
کرد ضايع کار من اين بخت بي اقبال من
طايري بودم من و غوغاي بال افشانيي
چشم زخمي آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد اين رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمي رنجيده از افعال من
گشته ام آواره سد منزل ز ملک عافيت
مي دواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشي که مي خواهد به عرض او رسيد
آنچه هرگز شرح نتوان کرد يعني حال من