شماره ٣٢٨: مکن مکن لب مارا به شکوه باز مکن

مکن مکن لب مارا به شکوه باز مکن
زبان کوته ما را به خود دراز مکن
مکن مباد که عادت کند طبيعت تو
بد است اين همه عادت به خشم و ناز مکن
پر است شهر ز ناز بتان نياز کم است
مکن چنانکه شوم از تو بي نياز، مکن
من آن نيم که بدي سر زند ز ياري من
درآ خوش از در ياري و احتراز مکن
به حال وحشي خود چشم رحمتي بگشاي
در اميد به رويش چنين فراز مکن