شماره ٣٢٤: آمد آمد حسن در رخش غرور انگيختن

آمد آمد حسن در رخش غرور انگيختن
اينک اينک عشق مي آيد به شور انگيختن
هر کرا کحل محبت چشم جان روشن نساخت
روز حشرش همچنان خواهند کور انگيختن
پا به حرمت نه در اين وادي که موسي حد نداشت
گرد نعلين از تجليگاه طور انگيختن
رسم بزم ماست دود از دل بر آوردن نخست
سوختن چون عود و از مجمر بخور انگيختن
دست کردن در کمر با عشق کاري سهل نيست
فتنه اي نتوان ز بهر خود به زور انگيختن
عرصه عشق و حريف ما چنين منصوبه باز
سخت بازي چيست بازيهاي دور انگيختن
خيز و دامن برفشان وحشي که کار دهر نيست
جز غبار فتنه و گرد فتور انگيختن