شماره ٣٢٠: چو ديدم خوار خود را از در آن بيوفا رفتم

چو ديدم خوار خود را از در آن بيوفا رفتم
رسد روزي که قدر من بداند حاليا رفتم
بر آن بودم که در راه وفايش عمرها باشم
چو مي ديدم که ازحد مي برد جور و جفا رفتم
دلم گر آيد از کويش برون آگه کنيد او را
که گر خواهد مرا من جانب شهر وفا رفتم
شدم سويش به تکليف کسان اما پشيمانم
نمي بايست رفتن سوي او ديگر چرا رفتم
ز من عشقي بگو ديوانگان عشق را وحشي
که من زنجير کردم پاره در دارالشفا رفتم