شماره ٣١٥: کاري مکن که رخصت آه سحر دهم

کاري مکن که رخصت آه سحر دهم
وين تند باد را به چراغ تو سردهم
آبم ز جوي تيغ تغافل مده ، مباد
نخلي شوم که خنجر الماس بردهم
سيلي ز ديده خواهدم آمد دل شبي
اوليتر آنکه من همه کس را خبر دهم
کشتي نوح چيست چو توفان گريه شد
هرتخته زان سفينه به موجي دگر دهم
لرزد دلم که خانه حسنت کند سياه
گر اندک اختيار به دود جگر دهم
افسردگي بس است که باد خزان شود
آه ار به بوستان جمال تو سر دهم
بيداد کيش من متنبه نمي شود
وحشي من اين نداي عبث چند دردهم