شماره ٣١٣: سد دشنه بر دل مي خورم و ز خويش پنهان مي کنم

سد دشنه بر دل مي خورم و ز خويش پنهان مي کنم
جان گريه بر من مي کند من خنده بر جان مي کنم
خون قطره قطره مي چکد تا اشک نوميدي شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پيکان مي کنم
دست غم اندر جيب جان پاي نشاط اندر چمن
پيراهنم سد چاک و من گل در گريبان مي کنم
گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بي درد پندارد که من گشت گلستان مي کنم
غم هم به تنگ آمد ولي قفلست دايم بر درش
اين خانه تنگي که من او را به زندان مي کنم
امروز يا فردا اجل دشواري غم مي برد
وحشي دو روزي صبر کن کار تو آسان مي کنم