شماره ٣١٢: گو جان ستان از من که من تن در بلاي او دهم

گو جان ستان از من که من تن در بلاي او دهم
پيکر به خون اندر کشم جان خونبهاي او دهم
بزم فراغ آراست دل کو بي محابا غمزه اي
کش من ز راه چشم خود سر در سراي او دهم
جاني به حسرت مي کنم بهرعيادت گو ميا
کي بهر حفظ جان خود تشويش پاي او دهم
ماخوليا گر نيست اين جويم چرا خونخواره اي
کو قصد جان من کند من جان براي او دهم
چون عشق خواهم دشمني اين جان ايمن خفته را
تا باز سد ره هر شبي تغيير جاي او دهم
وحشي شکايت تا به کي از روزگار عافيت
ايام رشک عشق کو تا من سزاي او دهم