شماره ٣٠٨: چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اينها که من با جان خود کردم
طبيبم گفت درماني ندارد درد مهجوري
غلط مي گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتي دل سد پاره اي بودت کجا بردي
کجا بردم ز راه ديده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب ديده اش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب ديده گريان خود کردم
ز حرف گرم وحشي آتشي در سينه افکندم
باو اظهار سوز سينه سوزان خود کردم