شماره ٣٠٦: کي بود کز تو جان فکاري نداشتم

کي بود کز تو جان فکاري نداشتم
درد دلي و ناله زاري نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نيامدي
آنروز آمدي که نثاري نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خنديد و گفت من به تو کاري ندشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خويش
خاکم به سر که قدر غباري نداشتم
پيوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاري نداشتم
در مجلسي ميانه جمعي نبود يار
کانجا پي نظاره کناري نداشتم
وحشي مرا به هيچ گلستان گذر نبود
کز نوگلي فغان هزاري نداشتم