منفعل گشت بسي دوش چو مستش ديدم
بوده در مجلس اغيار چنين فهميدم
صبر رنجيدنم از يار به روزي نکشيد
طاقت من چو همين بود چه مي رنجيدم
غيردانست که از مجلس خاصم راندي
شب که با چشم تر از کوي تو بر گرديدم
ياد آن روز که دامان توام بود به دست
مي زدي خنجر و من پاي تو مي بوسيدم
وحشي از عشق خبر داشت که با سد غم يار
مرد و حرفي گله آميز از و نشنيدم