شماره ٢٩٢: دور از چمن وصل يکي مرغ اسيرم

دور از چمن وصل يکي مرغ اسيرم
ترسم که شوي غافل و در دام بميرم
خواهم که شوم ازنظر لطف تو غايب
هر چند که پر دردم و بسيار حقيرم
گر آب فراموشي ازين بيشتر آيد
ترسم که فرو شويد از آن لوح ضميرم
جان کرد وداع تن و برخاست که وحشي
بنشين تو که من در قدم موکب ميرم