شماره ٢٨٨: ز کوي آن پري ديوانه رفتم

ز کوي آن پري ديوانه رفتم
نکو کردم خردمندانه رفتم
بيا بشنو ز من افسانه عشق
که ديگر بر سر افسانه رفتم
ز من باور کند زاهد زهي عقل
که کردم تو به وز ميخانه رفتم
سفر کردم ز کوي آشنايي
ز صبر و دين و دل بيگانه رفتم
چه مي بود اينکه ساقي داد وحشي
که من از خود به يک پيمانه رفتم