شماره ٢٨٥: چو خواهم کز ره شوقش دمي بر گرد سر گردم

چو خواهم کز ره شوقش دمي بر گرد سر گردم
به نزديکش روم سد بار و باز از شرم برگردم
من بد روز را آن بخت بيدار از کجا باشد
که در کويش شبي چون پاسبانان تا سحر گردم
دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمي
به خويش آيم دمي سد بار و از خود بيخبر گردم
اگر جز کعبه کوي تو باشد قبله گاه من
الاهي نااميد از سجده آن خاک در گردم
نه از سوز محبت بي نصيبم همچو پروانه
که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم
به بزم عيش شبها تا سحر او را چه غم باشد
که بر گرد درش زاري کنان شب تا سحر گردم
به زخم خنجر بيداد او خو کرده ام وحشي
نمي خواهم که يک دم دور از آن بيدادگر گردم