مصلحت ديده چنين صبر که سويش نروم
ننشينم به رهش بر سر کويش نروم
هست خوش مصلحتي ليک دريغا کو تاب
که يک امروز به نظاره رويش نروم
آرزو نام يکي سلسله جنبانم هست
خود به خود من به شکن گيري مويش نروم
سد صلا مي زند آن چشم و به اين جرأت شوق
بر در وصل ز انديشه خويش نروم
گر توان خواند فسوني که در آيند به دل
هرگز از پيش دل عربده جويش نروم
ساقي ما ز مي خاص به بزم آورده است
نيست معلوم که از دست سبويش نروم
وحشي اين عشق بد افتاد عجب گر آخر
در سر حسرت رخسار نکويش نروم