شماره ٢٨٠: مي توانم که لب از آب خضر تر نکنم

مي توانم که لب از آب خضر تر نکنم
مي رم از تشنگي و چشم به کوثر نکنم
شوق يوسف اگرم ثاني يعقوب کند
دارم آن تاب کز او ديده منور نکنم
آن قوي حوصله بازم که اگر حسرت صيد
چنگ در جان زندم ميل کبوتر نکنم
دارم آن صبر که با چاشني ذوق مگس
بر لب تنگ شکر دست به شکر نکنم
در جنت بگشا بر رخم اي خازن خلد
که دماغ از گل باغ تو معطر نکنم
حله نو را گرم حور به اکراه دهد
پيشش اندازم و نستانم و در برنکنم
وحشي آزردگيي داري و از من داري
من چه کردم که غلط بود که ديگر نکنم