شماره ٢٧٦: بخت آن کو که کشم رخش و سوارش سازم

بخت آن کو که کشم رخش و سوارش سازم
دل جنيبت کش و جان غاشيه دارش سازم
خواهم اين سينه پر از جوهر جانهاي نفيس
که به دامان وفا کرده نثارش سازم
نفس گرم نگر فيض اثر بين که اگر
بگمارم به خزان رشک بهارش سازم
کيست بدخواه تو اي همت پاکان با تو
که به يک آه سحر بهر تو کارش سازم
باغبان چمن حسن توام گو دگران
گل نچينند که من با خس و خارش سازم
وحشي اين دل که عزيزست به هر جا که رود
چندش آرم به سر کويي و خوارش سازم