شماره ٢٧٥: اين بس که تماشايي بستان تو باشم

اين بس که تماشايي بستان تو باشم
مرغ سر ديوار گلستان تو باشم
کافيست همين بهره ام از مائده وصل
کز دور مگس ران سر خوان تو باشم
اين منصب من بس که چو رخش تو شود زين
جاروب کش عرصه جولان تو باشم
خواهم که شود دست سراپاي وجودم
در شغل عنان گيري يکران تو باشم
در بزمگه يوسف اگر ره دهدم بخت
درآرزوي گوشه زندان تو باشم
در تشنگيم طالع بد جان به لب آرد
گر خود به سر چشمه حيوان تو باشم
من وحشيم و نغمه سراي چمن حسن
معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم