شد وقت آن ديگر که من ترک شکيبايي کنم
ناموس را يک سو نهم بنياد رسوايي کنم
چندي بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود
هم محرم مجلس شوم هم باده پيمايي کنم
گر خواهيم در بند غم پاي وفا در سلسله
کردم ميان خاک و خون زنجير فرسايي کنم
تو خفته و من هر شبي در خلوت جان آرمت
دل را نگهباني دهم خود را تماشايي کنم
گفتم که خود رايي مکن گفت اينچنين باشد ولي
وحشي کجا شيدا شود گر ترک خود رايي کنم