شماره ٢٦٨: سحر کجاست که فراش جلوگاه توام

سحر کجاست که فراش جلوگاه توام
نشسته بر سر ره ديده بان راه توام
هنوز خفته چو بخت منند خلق که من
برون دويده ز شوق رخ چو ماه توام
من آن گداي حريصم که صبح نيست هنوز
که ايستاده به دريوزه نگاه توام
مرا تو اول شب رانده اي به خواري ومن
سحر خود آمده ام باز و عذر خواه توام
تو بي گناه کشي کن که ايستاده به عذر
به روز عرض جزا حايل گناه توام
اگر بکشستن وحشي گواه مي طلبي
مرا طلب به گواهي که من گواه توام