مستغني است از همه عالم گداي عشق
ما و گدايي در دولتسراي عشق
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
يعني خلل پذير نگردد بناي عشق
آنها که نام آب بقا وضع کرده اند
گفتند نکته اي ز دوام و بقاي عشق
گو خاک تيره زر کن و سنگ سياه سيم
آنکس که يافت آگهي از کيمياي عشق
پروانه محو کرد در آتش وجود خويش
يعني که اتحاد بود انتهاي عشق
اينرا کشد به وادي و آنرا برد به کوه
زينها بسي ست تا چه بود اقتضاي عشق
وحشي هزار ساله ره از يار سوي يار
يک گام بيش نيست وليکن به پاي عشق