شماره ٢٥٨: به سوداي تو مشغولم ز غوغاي جهان فارغ

به سوداي تو مشغولم ز غوغاي جهان فارغ
ز هجر دائمي ايمن ز وصل جاودان فارغ
بلند و پست و هجر و وصل يکسان ساخته بر خود
وراي نور و ظلمت از زمين و آسمان فارغ
سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشي
چو گل از پاي تا سر گوش اما از زبان فارغ
کمان را زه بريده، تير را پيکان و پرکنده
سپر افکنده خود را کرده از تير وکمان فارغ
عجب مرغي نه جايي در قفس ني از قفس بيرون
ز دام و دانه و پروازگاه و آشيان فارغ
برون از مردن و از زيستن بس بلعجب جايي
که آنجا مي توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ
به شکلي بند و خرسندي به نامي تابه کي وحشي
بيا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ