بي رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ
از چنان جاني که باشد بي رخ جانان چه حظ
ديگر از شهرم چه خوشحالي چو آن مه پاره رفت
چون ز کنعان رفت يوسف ديگر از کنعان چه حظ
نااميد از خدمت او جان چه کار آيد مرا
جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ
جانب بستان چه مي خواني مرا اي باغبان
با من آن گلپيرهن چون نيست در بستان چه حظ
دل به تنگ آمد مرا وحشي نمي خواهم جهان
از جهان بي او مرا در گوشه حرمان چه حظ