شماره ٢٥٤: نيستم يک دم ز درد و محنت هجران خلاص

نيستم يک دم ز درد و محنت هجران خلاص
کو اجل تا سازدم زين درد بي درمان خلاص
کار دشوار است برمن ، وقت کار است اي اجل
سعي کن باشد که گرداني مرا آسان خلاص
کشتي تابوت مي خواهم که آب از سرگذشت
تا به آن کشتي کنم خود را ازين توفان خلاص
چند نالم بردرش اي همنشين زارم بکش
کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص
بست وحشي با دل خرم ازين غمخانه رخت
چون گرفتاري که خود را يابد از زندان خلاص