شماره ٢٥٣: بر ميان دامن زدن بينند و چابک رفتنش

بر ميان دامن زدن بينند و چابک رفتنش
تا چو من افتاده اي نا گه بگيرد دامنش
مرغ فارغ بال بودم در هواي عافيت
از کمين برخاست ناگه غمزه صيد افکنش
عشق ليلي سخت زنجيريست مجنون آزما
اين کسي داند که زنجيري بود در گردنش
سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز
گرد آن سر گردم و ريزم به پاي توسنش
اين سر پرآرزو در انتظار عشوه ايست
گوشه چشمي بجنبان و بينداز از تنش
سود پيراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک
تا قيامت دست ما و دامن پيراهنش
وحشيم حيران او از دور و جان نزديک لب
کار من موقوف يک ديدن ز چشم پر فنش