شماره ٢٥٢: بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش

بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش
عذر عتاب گفتن و وعده وصل دادنش
بود جهان جهان فريب از پي جان مضطرب
آمدن و گذشتن و رفتن و ايستادنش
ناز دماند از زمين، فتنه فشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمين نهادنش
جذب محبتش کشد، هست بهانه اي و بس
اينهمه تند گشتن و در پي من فتادنش
وحشي اگر چنين بود وضع زمانه بعد ازين
واي بر آن که بايد از مادر دهر زادنش