با جواني چند در عين وفا مي بينمش
باز با جمع غريبي آشنا مي بينمش
باز تا امروز دارد با که ميل اختلاط
زانکه از ياران ديروزي جدا مي بينمش
ماه رخسارش که چون آيينه بودي در صفا
بي صفا گرديد با من بي صفت مي بينمش
آنکه هر دم در ره او مي فکندم خويش را
راه مي گردانم اکنون هر کجا مي بينمش
مرغ دل وحشي که از دامي به چندين حيله جست
از سرنو باز جايي مبتلا مي بينمش