شماره ٢٤٣: در مانده ام به درد دل بي علاج خويش

در مانده ام به درد دل بي علاج خويش
و ز بد مزاجي دل کودک مزاج خويش
مهر خزانه يافت دل و جان و هر چه بود
جويد هنوز ازين ده ويران خراج خويش
جان را مگر به مشعله دل برون برم
زين روزهاي تيره و شبهاي داج خويش
فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است
با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خويش
عذب فرات گو دگري خور که ما خوشيم
با آب شور ديده و تلخ اجاج خويش
اي صاحب متاع صباحت تلطفي
کاورده عاجزي به درت احتياج خويش
وحشي رواج نيست سخن را ، زبان به بند
تا چند دعوي از سخن بي رواج خويش