شماره ٢٤٢: کرديم نامزد به تو نابود و بود خويش

کرديم نامزد به تو نابود و بود خويش
گشتيم هيچکاره ملک وجود خويش
غماز در کمين گهرهاي راز بود
قفلي زديم بر در گفت و شنود خويش
من بودم و نمودي و باقي خيال تو
رفتم که پرده اي بکشم بر نمود خويش
يک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار
حاکم تويي در آمدن دير و زود خويش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بي اختيار اگر نشوي در سجود خويش
گو جان و سر برو، غرض ما رضاي تست
حاشا که ما زيان تو خواهيم و سود خويش
بزم نشاط يار کجا وين فغان زار
وحشي نواي مجلس غم کن سرود خويش