شماره ٢٣١: اي دل بي جرم زنداني، تو در بندي هنوز

اي دل بي جرم زنداني، تو در بندي هنوز
آرزو کردت به اين حال آرزومندي هنوز
کوه اگر بودي ز جا رفتي بنازم حوصله
اينهمه آزردگي داري و خرسندي هنوز
وقت نامد کز جنون اين بند از هم بگسلي
اله اله ، بسته آن سست پيوندي هنوز
با همه خدمت چه بودي گر پذيرفتي ترا
شرم بادت زين غلامي، بي خداوندي هنوز
خنده ات بر خود نيامد پاره اي بر خود بخند
از لب او چشم در راه شکرخندي هنوز
تا به کي اين تيشه خواهي زد به پاي خود بس است
اين کهن نخل تمنا را نيفکندي هنوز
ساده دل وحشي که مي داند ترا احوال چيست
وين گمان دارد که گويا قابل پندي هنوز