شماره ٢٢٨: شده ام سگ غزالي که نگشته رام هرگز

شده ام سگ غزالي که نگشته رام هرگز
مگسي ز انگبينش نگرفته کام هرگز
ز فروغ آفتابي شب خويش روز خواهم
که شبي ز خانه بيرون ننهاده گام هرگز
هوس پياله خوردن بودم به خردسالي
که کسي نگفته پيشش ز شراب و جام هرگز
چو حديث من بر آيد کند آنچنان تغافل
که مگر به عمر خويشم نشينده نام هرگز
به رهت مقام کردم ، نگذاشتي مقيمم
به اسير خود نبودي تو در اين مقام هرگز
به شکنج طره او دل وحشي است مايل
که خلاصيش مبادا ز بلاي دام هرگز