شماره ٢٠٦: عشق کو تا شحنه حسرت به زندانم کشد

عشق کو تا شحنه حسرت به زندانم کشد
انتقال عهد فارغ بالي از جانم کشد
بر در ميخانه من خواهم که آيد غمزه مست
گه ميانم گيرد و گاهي گريبانم کشد
پر نگاهي کو که چون بر دل گشايد تير ناز
از پي هم سد نگه تازد که پيکانم کشد
سرمه اي خواهم که جز يک رو نبينم ، عشق کو
تا به ميل آتشين در چشم گريانم کشد
گلشن شوقي هوس دارم که رضوان از بهشت
بر در باغ آيد و سوي گلستانم کشد
وعده گاهي کو که چون نوميد برخيزم ز وصل
دست اميد وفاي وعده دامانم کشد
در کدامين چشم جويم آن نگاه بردگي
کاشکارا گويدم برخيز و پنهانم کشد
آن غزالي را که وحشي خواهد ار واقع شود
دهر بس نيت که از طبع غزلخوانم کشد