عشق کو تا شحنه حسرت به زندانم کشد
انتقال عهد فارغ بالي از جانم کشد
بر در ميخانه من خواهم که آيد غمزه مست
گه ميانم گيرد و گاهي گريبانم کشد
پر نگاهي کو که چون بر دل گشايد تير ناز
از پي هم سد نگه تازد که پيکانم کشد
سرمه اي خواهم که جز يک رو نبينم ، عشق کو
تا به ميل آتشين در چشم گريانم کشد
گلشن شوقي هوس دارم که رضوان از بهشت
بر در باغ آيد و سوي گلستانم کشد
وعده گاهي کو که چون نوميد برخيزم ز وصل
دست اميد وفاي وعده دامانم کشد
در کدامين چشم جويم آن نگاه بردگي
کاشکارا گويدم برخيز و پنهانم کشد
آن غزالي را که وحشي خواهد ار واقع شود
دهر بس نيت که از طبع غزلخوانم کشد