شماره ٢٠٥: خونخواره راهي مي روم تا خود به پايان کي رسد

خونخواره راهي مي روم تا خود به پايان کي رسد
پايي که اين ره سر کند ديگر به دامان کي رسد
سهل است کار پاي من گو در طلب فرسوده شو
اين سر که من مي بينمش ليکن به سامان کي رسد
گر چه تواني چاره ام سهل است گو دردم بکش
نتوان نهادن بدعتي عاشق به درمان کي رسد
جاني که پرسيدي از و کرده وداع کالبد
بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کي رسد
داور دلم در تربيت شاخي برش ناديده کس
تا چون گلي زو بشکفد يا ميوه آن کي رسد
نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد
در مصر بر پيراهني بويش به کنعان کي رسد
موري بجد بندد ميان بزم سليمان جا کند
تو سعي کن وحشي مگو کاين جان به جانان کي رسد