شماره ٢٠٠: سد حشر جان ز پي يکه سواري رسيد

سد حشر جان ز پي يکه سواري رسيد
خنجر پرخون به دست شير شکاري رسيد
بيهده ابرش نتاخت اينطرف آن ترک مست
تيغ به دست اينچنين از پي کاري رسيد
رخش دواني ز پيش، اشک فشاني ز پي
تند سواري گذشت ، غاشيه داري رسيد
داغ جنون تازه گشت اين دل پژمرده را
سخت خزاني گذشت، خوب بهاري رسيد
وحشي ازين موج خيز رست ولي بعد مرگ
غوطه بسي زد به خون تا به کناري رسيد