شماره ١٩٩: ز کار بسته ما عقده حرمان که بگشايد

ز کار بسته ما عقده حرمان که بگشايد
که سازد اين کليد و قفل اين زندان که بگشايد
به گلخن گر روم از رشک گلخن تاب در بندند
به روي ناکسي چون من در بستان که بگشايد
چنين کز ديدن هر ناپسندم خون بجوش آمد
اگر نه سيل خون زور آورد مژگان که بگشايد
جگر تا لب گره از غصه و سد عقده در خاطر
کجا ظاهر کنم وين عقده پنهان که بگشايد
طلسم دوستي پرخوف و گنج وصل پردشمن
عجب گنجيست اما تا طلسم آن که بگشايد
مگو وحشي که بگشايد در اميد ما آخر
خدا بگشايداين در آخر اي نادان که بگشايد