شماره ١٩٨: شوقم گرفت و از در عقلم برون کشيد

شوقم گرفت و از در عقلم برون کشيد
يکروزه مهر بين که به عشق و جنون کشيد
آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسيار زود بود به اين عشق چون کشيد
فرهاد وضع مجلس شيرين نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوي بيستون کشيد
خود را نهفته بود بر اين آستانه عشق
بيرون دويد ناگه و مارا درون کشيد
آن نم که بود قطره شد و قطره جوي آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشيد
زين مي به جرعه دگر از خود برون رويم
زين بادهاي درد که از ما فزون کشيد
وحشي به خود نکرد چنين خوار خويش را
گر خواريي کشيد ز بخت زبون کشيد