کسي از دور تا کي چين ابروي کسي بيند
سراپا چشم حسرت گردد و سوي کسي بيند
ز روي خويشتن هم شرم مي آيد مرا تا کي
کسي بنشيند و از دور در روي کسي بيند
نه مغروري چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر
سري پيش افکند در چاک پهلوي کسي بيند
فلک گو استخوان پيش سگ افکن ناتواني را
که فرسايد ز حسرت چون سگ کوي کسي بيند
کسي داند که وحشي را چه برق افتاد در خرمن
که داغي بر جگر از تندي خوي کسي بيند