شماره ١٩٥: دلي کز عشق گردد گرم، افسردن نمي داند

دلي کز عشق گردد گرم، افسردن نمي داند
چراغي را که اين آتش بود مردن نمي داند
دلي دارم که هر چندش بيازاري نيازارد
نه دل سنگست پنداري که آزردن نمي داند
خسک در زير پا دارد مقيم کوي مشتاقي
عجب نبود که پاي صبر افشردن نمي داند
عنان کمتر کش اينجا چون رسي کز ما وفاکيشان
کسي دست تظلم بر عنان بردن نمي داند
ميي در کاسه دارم مايه سد گونه بد مستي
هنوز او مستي خون جگر خوردن نمي داند
بخند، اي گل کز آب چشم وحشي پرورش داري
که هر گل کو به بار آورد پژمردن نمي داند